عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : چهار شنبه 8 ارديبهشت 1400
بازدید : 57
نویسنده : حسینی
عشق بی پایان پیرمردی صبح زود از خانه­ اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می ­شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب ­دیدگی یا شکستگی نداشته باشه. پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند. او گفت: همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می­ روم و صبحانه را با او می­ خورم. امروز به حد كافی دیر شده، نمی ­خواهم تاخیر من بیشتر شود. یكی از پرستاران به او گفت: خودمان به او خبر می ­دهیم تا منتظرت نماند. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم، او آلزایمر دارد، چیزی را متوجه نخواهد شد. او حتی مرا هم نمی ­شناسد. پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی­ داند شما چه کسی هستید چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می ­روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته به آرامی گفت: اما من که می­ دانم او چه کسی است.

:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: عشق بی پایان ,

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 81 صفحه بعد

به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان حسینی و آدرس mohammadjavadhosseini.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com